کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

چهارشنبه سوری و آخرین خریدهامون ...

امروز صبح که بیدار شدم خیلی خسته بودم ,اصلا خودم از خواب بیدار نشدم که ... مامان جون که ساعت 9 زنگ زد و گفت :اگر میخوای خرید بری من کیان رو نگه میدارم تازه اون موقع از خواب پریدم !!! گفتم :نه خرید نمیرم ,انقدر خسته ام که بی خیال خرید شدم ! چشمهام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ,اما نشد ,یعنی افکارم نگذاشتن ... بیدار شدم و نشستم روی تخت و تصمیم گرفتم امروز رو هم به انجام کارهای عقب افتاده بگذرونم ... اینم جوراب ست لباس عید که واسه پسمل خوشملم خریدم ! دیدم دیگه نمیتونم پیش کسی بگذارمت ,یعنی وجدانم اجازه نداد ,تصمیم گرفتم شما رو هم با خودم ببرم ! زنگ زدم به خاله فری و گفتم :میای بریم خرید !؟ گفت :آخه کجا بریم که زود بر...
29 اسفند 1391

اولین دندون !

خب  ... بالاخره این دندون شما هم توی هشت ماه و پانزده روزگی خودش رو نمایان کرد   ! خیلی خوشحال شدم ,اونم توی این روزای آخر سال ! امروز طبق روال این چند روز اخیر گذاشتمت پیش مامان جون و عمه مریم و باقی مونده کارهای خونه تکونی رو انجام دادم و بعد هم یک سر به خونه خاله مریم زدم که داشتن جهیزیه اش رو میچیدن ... شب که برگشتم مامان جون بهم مژده داد که دندونت نیش زده و من هم بعد از شستن دست هام تست کردم و کلی ذوق کردم ! قربون اون دندون قشنگت بشم (البته هنوز ندیدمش هاااااا) توی دهانت چیزی معلوم نیست ,فقط تیزیش با لمس کردن احساس میشه !   کیان عزیزم دندون دار شدنت مبارک ! اینم اولین دندونت ... ...
28 اسفند 1391

قالب نوروزی پسرم !

میبینی تو رو خدا !؟   صبح روز بیست و هشتم اسفند در حالی انقدر کار سرم ریخته که نمیدونم باید چه کار کنم دارم قالب وبلاگ شما رو برای عید نوروز و رسیدن بهار عوض میکنم !!! باورت نمیشه انقدر کار دارم که اولویت انجامشون رو از دست دادم و فقط بهشون فکر میکنم ... کلی هم ایده دارم که مطمعنم 99.9%شون توی این روزای آخر سال با این همه شلوغی و تراکم کار اصلا انجام پذیر نیست ,ولی خوب سعی میکنم تا پایان سال کارهام تموم شه ! امروز از 6 صبح بیدار بودماااااااااااا ,ولی فعلا فقط پرده اتاق خواب خودمون رو انداختم توی ماشین لباسشویی و حس انجام بقیه کارها رو ندارم فعلا ,دستم هم به شدت درد میکنه ... ولی خوب خدا رو شکر چیدمان خونه خاله فری کاملا تموم...
28 اسفند 1391

ایستادن کمکی ...

این روزا دستت رو به هر جایی بند میکنی تا بلندشی و بایستی ... مبل ,مامان و بابا ,یه وقتایی سطل لگوها و ... امروز هم که میله های محافظ تختت رو کشف کردی ! قربون ایستادنت برم من ,البته من از پشت با یه دست مراقبت بودمااااااااااا فضول خان باز که توجهت به دوربین جلب شد و کارت یادت رفت !!! ...
25 اسفند 1391

آخرین امضا ...

ساعت 6 صبح روز 24 ماه اسفند سال 1391 ... ساعت 6 صبحه و بیدار شدم تا بریم دفترخونه و آخرین امضا رو برای فروش خونه پدری بزنیم ... بی خونه شدن خیلی سخته !   نمیدونم از این به بعد زمان رد شدن از کنار خونه پدریم باید به چی فکر کنم ! باید اصلا خاطراتم یادم بیاد یا نه !؟ باید هنوز هم بگم خونه پدریم !؟ ساعت 6 صبح روز 24 ماه اسفند سال 1391 ... ساعت 6 صبحه و بیدار شدم تا بریم دفترخونه و آخرین امضا رو برای فروش خونه پدری بزنیم ... بی خونه شدن خیلی سخته !   نمیدونم از این به بعد زمان رد شدن از کنار خونه پدریم باید به چی فکر کنم ! باید اصلا خاطراتم یادم بیاد یا نه !؟ باید هنوز هم بگم خونه پدریم !؟   تلخ ترین خا...
24 اسفند 1391

لقمه ای برای کیان ...

یه چند روزیه که صبح ها نون و پنیر میخوری ... البته نمیجوی ,چون هنوز دندون نداری ... یک خورده که خیسش میکنی و با لثه هات اینور و اونورش میکنی درسته قورتش میدی ... بابایی هم روش با قاشق بهت چایی شیرین میده ,که البته من این یکی رو مخالفم !!!   دیدم آرام جون مامان آمیتیس بانو عکس لقمه هاش رو گذاشته ,منم امروز صبح عکسیدم تا برات بذارم ببینی ... اینم لقمه هات که قطار شدت برن توی دهانت و شما هم قورتشون بدی ,نوش جونت عزیزم ! ...
23 اسفند 1391

جهیزیه خاله مریم ...

نمیدونم این روزا چرا هر یک ساعتش انگاری یک ثانیه است !!!   انگار زمان انقدر با سرعت میگذره که که اصلا کنترلش از دستم خارج شده !   فکر کنم این ماه کمترین عکس رو ازت انداختم ...   کارهای خونه تکونی خودمون ,جمع کردن اسباب و اثاثیه خونه بابااینا ,خریدهای خاله فری واسه خونه جدیدش ,خرید جهیزیه خاله مریم ... یه وقتایی راستش رو بخوای گرگیجه میگیرم مامانی ... تازه دندون درآوردن شما هم مزید بر علت شده ,البته اگر دربیاری !!! حسابی غرغر میکنی و کلا ناآرومی عزیزم ,من تو این آشفته بازار سعی میکنم بیشترین تایمم رو به تو اختصاص بدم گلم !   خلاصه که ... نمیدونم این روزا چرا هر یک ساعتش انگاری یک ثانیه است !!! انگا...
22 اسفند 1391

کیان و لباسشویی

امروز لباسشویی روشن بود و شما خودت رو با روروئک رسوندی بهش و مشغول وارسی شدی و کلی هم لذت بردی ... اینم شما و لباسشویی ! اینم شما و لباسشویی با دیدن دستشویی که درش باز بود تصمیم گرفتی بری اون وری ... اما چون رانندگیت اندازه باباییت خوب نیست نتونستی از تنگه بین لباسشویی و دیوار راهرو رد بشی و ناامیدانه سر بر روروئک گذاشتی ... خوب چه کار کنیم مامان جون ,لباسشوییمون بزرگه و توی آشپزخونه جا نمیشه و بابایی جاش رو توی راهرو تعبیه کرده ! ...
20 اسفند 1391