چهارشنبه سوری و آخرین خریدهامون ...
امروز صبح که بیدار شدم خیلی خسته بودم ,اصلا خودم از خواب بیدار نشدم که ... مامان جون که ساعت 9 زنگ زد و گفت :اگر میخوای خرید بری من کیان رو نگه میدارم تازه اون موقع از خواب پریدم !!! گفتم :نه خرید نمیرم ,انقدر خسته ام که بی خیال خرید شدم ! چشمهام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ,اما نشد ,یعنی افکارم نگذاشتن ... بیدار شدم و نشستم روی تخت و تصمیم گرفتم امروز رو هم به انجام کارهای عقب افتاده بگذرونم ... اینم جوراب ست لباس عید که واسه پسمل خوشملم خریدم ! دیدم دیگه نمیتونم پیش کسی بگذارمت ,یعنی وجدانم اجازه نداد ,تصمیم گرفتم شما رو هم با خودم ببرم ! زنگ زدم به خاله فری و گفتم :میای بریم خرید !؟ گفت :آخه کجا بریم که زود بر...